|
جمعه 25 آذر 1390برچسب:, :: 14:12 :: نويسنده : نادیا
_______________________$$$
پنج شنبه 17 آذر 1390برچسب:, :: 19:3 :: نويسنده : نادیا
گاو ما ما می کرد اما کوه روی ریل ریزش کرده بود . ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت . ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد . ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد . کبری و مسافران قطار مردند.
چهار شنبه 12 آذر 1390برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : نادیا
یک جوک کوتاه :جووک حالا یک جوک بلند:جووووووووووووووووووووووووووووووک.
شنبه 16 آذر 1390برچسب:, :: 13:4 :: نويسنده : نادیا
تلفن زنگ زد ومدیر مدرسه گوشی را برداشت.از آن طرف صدایی گفت : (( آقای مدیر پسرم نمی تواند به مدرسه بیاید.)) مدیر مدرسه پرسید: (( شما؟ )) صدا جواب داد:((من پدرم هستم.))
|